۲۹ دقیقه
۱۸ فِورِیه ۲۰۱۷
هر انسانی توقع دارد، در زندگی همیشه موفق و کامیاب باشد. ولی نمی توان گفت که من هیچگاهی در زندگی شکست یا ناکامی را تجربه نخواهم کرد. حتا بزرگ مردان و خانمهای که به قلههای پیروزی رسیده اند. بارها شکست را در زندگی خود تجربه کرده اند ولی هیچگاهی نا امیدی را در دل خود را نداده و با حوصله مندی، پشتکار و قوت بیشتر از پیش، برای رسیدن به روزنههای کامیابی کوشیده اند. تا لذت شیرینی پیروزی را بچشیند و امروزه همۀ این افراد، زبان زد عام و خاص میباشند.
از شما دعوت میکنیم به این برنامه گوش دهید، زیرا درسهای زیادی برای زندگی دارد. خصوصأ برای دختر خانمها! تشکر!
شاهد: شنوندای عزیز و گرانقدرِ برنامی رنگ زندگی، درودهای پر از صفا و صمیمیت ما ره که از قلبهای ما برمیخیزد، پذیرا شوین!
مروارید: امیدواریم، سلامای پُر از مهر ما که انعکاس از محبتِ خالصانهٔ ماس، گرمای باشه بری لحظههای شما.
شاهد: شما ره به برنامی دیگی رنگ زندگی خوش آمدید میگیم، خدا کنه که گردآوردههای برنامه طرف توجه علاقی تان قرار بگیره.
مروارید: آرزو میبریم، لحظههای ره که با ما هستین، از فیض و برکات خداوند که ماره با ای همه کوچکی ما دوست داره، انباشه شوین.
موزیک.
مروارید:
چو عضوی بدرد آورد روزگار
نماند دیگر عضوها را قرار
انسانها موجود اجتماعی هستند و از این بُعد میتواند گفته که انسانها اعضای یک بدن هستند، بدنی که به آن اجتماع گویند. بناْ انسانیت و همدردی مربوط به هیچ دین و مذهب، گرو و قومی نیست. بلکه در تمام ادیان و مذاهب د ر باره کمک و هم کاری در میان انسانها تاکید کردیده است. ولی بعضی از انسانهای استند که تلخیهای روزگار، مظالم ظالمان، اثر جنگها و قتل و برادر کشیهای بیشماری که طی سالیان دراز در کشور ما واقع شده .حس همدردی و بشر دوستی را در تارو پود و روح و روان آنها خشکانیده است و قلبهای شان را همچون سنگ خارا، بار آمده است که خوشیهای شان را در دردها و زخمهای دیگران جستجو میکنند. ولی هنوز هم افرادی با احساس وجود دارند که درد دیگران را درد خود میدانند و در مداوای آن، تا پای جان میکوشند.
از روزیکه چشم به این جهان گشودم مرا فدا نامیدند. جوان هستم که در بهاران جوانی، قربانی دشمنیهای دو گروٌ شدم، که خود را تیکه داران قوم و لسان و مذهب میدانستند. تازه از نسیم خوشگوار جوانی، همانند هوای دلپذیر بهار، لذت میبردم. و برای اندوختن علم و دانش و هنر میکوشیدم. و توانسته بودم، در مدتی بسیار کم، نه تنها در عرصۀ علم، بلکه در ساحه هنر نیز در میان هم سن و سال ام، جایگه خوبی داشته باشم. در کلپ همه سرگرم تمرین بودیم. استاد ما، من و همقطارانم را پس از ختم تمرین برای مسابقۀ که در پیش رو داشتیم، با خبر کرد. برای ما چنین گفت: امسال نیز باید زحمت بیشتر بکشید. تا از قهرمانی تان دفاع کرده بتوانید. هر روز بیشتر و بیشتر تمرین میکردم. فقد دو روز به مسابقه مانده بود، و مانند هر روز پس از تمرین با دوستان خود سوی خانه روان شدم که: دفتاٌ در نزدیک منزل ما میان دو گرو که تخم دشمنی را در میان مردم میکاشتند، جنگ درگرفت. پس از شلیک گلولهها بسوی یکدیگر، من مانند پرندهُ صید شده، روشنایی روز پیش چشم هایم تارگشت، مثل درختی که بریده شده باشد، در هوا پیچ خورده بر روی زمین افتادم. هر که بهرسوی فرارکرد. ولی من، دوستم و چند فرد دیگر بر روی خاک افتاده بودیم. سرک با خون ما رنگین شده بود، ولی کسی نبود که لااقل، ما را از زمین بلند نماید و یا کمک نماید. بلاخره زمانی که چشم هایم را کشودم، همه جا را آرامش فرا گرفته بود. کوشیدم خود را بلند نمایم، دردٌ شدیدی را احساس کردم که از شدت آن فریادم به آسمان بلند شد. دروازۀ حویلیی ما باز شد. پدرم با بسیار عجله به سویم آمد و گفت:" فدا بچیم، فدا جان ،بچیم!" از اینکه بغض گلویش را پیچیده بود، حرفی دیگری گفته نمی توانست. پس از سپری شدن چند روز، در حالیکه زخم هایم التیام مییافت. داکتران، به پدرم بد ترین خبر را که هیچ پدری منتظر شنیدنش نیست، شنواندند. آنها برای پدرم گفتند! که دیگر از بسترم بلند شده نمی توانم، زیرا مرمی در ستون فقراتم اثابت کرده بود و نخاعهای مرا متضرر ساخته بود، و شاید هم برای مدتی بسیار کم، مهمان باشم. با شنیدن این خبر، پدرم راحت ننشست. با چندین داکتر و متخصص در بارۀ صحت من مشوره نمود، ولی همان یک پاسخ را میشنید. با شنیدنش این پاسخ، پدرم قلباٌ میگیریست. ولی هیچگاهی امید خود را از دست نمی داد. روزی یکی از همسایگان ما که اهل هنود بود، از پدرم جویا احوال من میشود. پدرم با وجود اینکه سخت ناراحت بود. راجع به من هر آنچه داکتران برایش گفته بود، برایش بازگو نمود. او برای پدرم پیشنهاد کرد که اگر توان داری پسرت را به هندوستان برای تداوی ببر. در ضمن گفت، اگر از دست من کاری پوره باشد، برایتان انجام میدهم.
حس تبعیض و مخالفت مذهبِ پدرم، باعث شد که از او چیزی نخواهد. ولی فردای آن روز آن مرد بار دیگر دروازه ما را دق الباب کرد و برای پدرم مقدار هنگفتی پول را آورد و برایش داد. او هم چنان برای پدرم گفت!! حاضرم همراه ات به هندوستان به تداوی پسرت بروم. این بار پدرم صد دل را یک دل کرده کمک و همکاری کسی را پذیرفت که انسان بودن برایش پیشتر از مذهبی بودن بود. در نخستن ملاقات که با داکتران هندی داشتیم. اولین سوال شان این بود که: با این اهل هنود چه قرابت دارید؟ عین پرسش را از او نیزمیپرسیدند !!. که این پسر اهل خانه و یا قومت نیست، پس چرا این همه زحمت و تکلیف سفر را قبول کردی؟ که با دریافت پاسخ حاضر شدند . مرا بطور رایگان تداوی کنند و پاسخ همانا این بود!! که اول باید انسان بود، تا درد یک دیگر خود را احساس کنیم. هر چند از قوم، لسان و یا هم دین و مذهب دیگر باشیم. در نخست همه باید انسان باشیم. حالا من زندگی خود را مدیون انسانی میدانم که هر چند هم کیش و مذهبم نبود، ولی روزهای از عمر خود را برای صحت بایی من، صرف نمود. هر قدمی را که میگذارم و هر نفسی را که میکشم، میکوشم که انسان بودن را بیاموزم ،و درد دیگران را درد خود و خوشی دیگران را خوشیخود بدا نم.
موزیک.
اقارب دوستان ونزدیکان پدر فدا اورا بخاطر بردن پسرش به خارج از کشور واز اینکه یک اهل هنود کمک خواسته است . و از آنها نخواسته انتعقاد میکنند .و میگویند چرا از ما کمک نخواستی؟
اعضای فامیل فدا از اینکه او شفا یافته بسیار خوش استند.و از گفتههای پسر شان که میگویند اول باید انسان بودن را باید آموخت طرفدداری میکنند . مردم و فامیل فدا میخواهند. تا درقریه شان یک نهاد بسازند تا از طریق آن برای دیگران کمک نمایند.