14 December 2014
رخصتی ها ی جشن کریسمس، بعد از ظهر یک روز سرد، پسر بچه شش هفت ساله ای بود بدون بوت و با لباسهای کهنه پیش روی ویترین مغازه ای ایستاده بود. خانم جوانی هنگام عبور از آنجا متوجه پسرک شد و در یک نگاه آنچه را پسرک در دل داشت در چشمان او خواند.
خانم جوان دست پسرک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جوره بوت و لباس گرم خرید.
سپس هر دو از مغازه خارج شدند. خانم جوان به پسرک گفت: حالا میتوانی به خانه بروی و کریسمس خوبی داشته باشی.
پسرک نگاه معصومانه ای به خانم جوان انداخت و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟ خانم جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم, من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: حدس می زدم که باید نسبتی با او داشته باشید.