د توتانو ونې سره یو کور

  ۲۹ دقیقې

  ۲۶ جنوري ۲۰۱۳

ډاونلوډ

برنامې متن / سرود متن

 د مصنوعي استخباراتو له لارې نقل کول

PYM JBZ شننده های عزیز و با دیانت خدا باری دیگه و با برنامه دیگه سلام تقدیم می کنیم. آرزو می بریم تمانیات نیک دستندرکارای برنامه از هر گل برگره بپذیرین. تمانای مایی است که سلامای باسفای ما که نکاس از محبت خالصانه ماست گرمایی باشه بر لحظه های شیرین شما. امیدواریم لحظات را که با برنامه تان هستین با خوشی و مسررت تمام آمیخته باشن. بله با امیدواری در چه برنامه این نوبته از هر گل برگره با جهان از شادی می گوشاییم. تا باشه داشته های برنامه ما پیام از آرامش خاطر برای شما جویندگان راه راستی باشه. خوب آقای شاهد بیاین پای معرفی این نوبته برنامه از هر گل برگه بینشینیم تا پیرای باشه بر لحظه های شادی بخش شنانده های ما. برنامه این نوبته با این مطالب زیند بخشیده ایم. خانه با یک درخت توت داستان کتا تخلیص از نکندش. شهر نان روزانه و موسیقی مامد در دکانش بود. سوی اشیای ریخت و پاشیگه ای دکانش نگاه میکرد. خست بود و دلمورده. احساس میکرد که دیگر از پا میافتد. بلدی رفتن و غال مغال کردن دیگر سر دلش ریخت بود. نمیدونست چی کند. اصبانی بود و خشمیاک. کارش زار بود. دو سی ماه میشد که سرگردان بود. به چی مصیبت سرد و چار شدیم خدایا. در این همه مدت یک پایش در دکان و یک پایش در بلدی بود. میرفت و میامد. میامدن میبردند. دیوانه بود و حالا دیوانه تر شده بود. عجب زمانه شده مامد. آدم را آرام نمیمانند. مامور صاحبان همه طرفدار او هستند. به مامد میگفتند که خانت را به همین مردک بفروش. دیگر چاره نیست. اگر کارت به رسمیات بکشت. بسیار تاوان میکنی. اما مرگ مامد یک پا داشت. و مامد میگفت. آسمان به زمین به چسبت هم. من خانم را نمیفروشم. این مردک از کجا یکدام پیدا شد؟ بله و پسش که از جرمن آمده یا از کدام جای دیگه؟ به خیالش که مامد کور دیوانه را میتواند با پول بخرد؟ جان برادر نام من مامد کور دیوانه هست. از آنای نیستم که استخان قبر پدرم را بفروشم. غیرتم خوب چیز هست. برو پولدار آدم هستی. از یک جای دیگه یک خانی خوب بخر. پشت ما را رها کن. اما آن مرد رهایش نمی کرد. اصرارش بر همین بود که مامد کور خانه اش را بهو بفروشد. اما مامد کور خانه اش را دوست داشت. خانه پدرش بود. خانه معمولی با چند اتاق ایبان و بامهای بلند و یک درخت توت وسط هولی بود. یک جوی آب از میان هولی می گذشت که شب و روز زمستان و تابستان جاری و صدای شرشران مدام شنیده می شد. مامد کور یک چشم داشت. چشم دیگرش کور شده بود. انگامه که هفت هشت ساله بود سیخ لولک به چشمش فرو رفته بود. الا همه اورا مامد کور صدا می زدند. دیگر از این گفت ناراهت نمی شد. کلمه کور برایش جزعه از نامش شده بود. مردم گاهه اورا مامد کور دیوانه هم می گفتند. دیوانگی های هم داشت. آدم سرتمبه و عجیب بود. با دیگران تفاوت داشت. شاید به همین خاطر اورا دیوانه می گفتند. اما حالا می دید که با دیوانه دیگری روبرو شده است. این مردم را که هر دو پایش را در یک موزه کرده و می خواست به زور خانه اورا بگیرد دیوانه تر از خودش می آفت. اینقدر خانهت را که دوست داشتی نمی فروختی و نمی رفتی. آله آمدی که چی؟ خیال کردی اروقت که دلت شد خانه را بفروشی و بخری؟ بفروشی و بخری؟ مامن کور دیوانه را این طور نگاه نکن. چار عیب شرعی یک چشمه و عقیر و فقیر اگر چیزی در به سات ندارد، غیرت دارد. من استخان قبر پدرم را نمی فروشم. نمی فروشم. آله دست تازاد تا همون لندن. سالها قبل پدرش این خانه را خریده بود. صاحبش خانهش را فروخته خارج می رفت. سالهای اول جنگ پس از چند سال وقتی مامد بیست و چند ساله بود، جنگها ادامه داشتند. مادرش، برادرش و خوهرش رفتند پشاور. اولها خط و خبری از آنها داشت. اما در این یکی دو سال نه خطی بود و نه خبری. مامد نرفت. گفت من می مانم، خانه را به دست کی بسپاریم؟ توکل به خدا شما بروید. جان نگاه کردن فرض است. من می مانم. از دو خانه نگاه داری می کرد. خانه خودش و خانه امسایه. اما این سال امسایهشان هم رفت. مامد به آنها گفت بود بروید خاطر جمع. من اینجا می مانم. ار وقت آرامی شد بیایید. از امسایه هیچ خبر نداشت. می گفتند که آنها ایران رفتند. در این روزها آوازه بود که رفتها پس بر سر و خانه و زندگیشان بر می گردند. ار دو خانه را جارو زده بود. به سر و وز خانه ها رسیده بود. بسیار خوش بود که می آیند. سال های سخت را سر گذاشتانده بود. تنهایی، بیکاری، جنگ، راکت. وقت راکت ها زیاد می آمدند، خودش و سگش به تاکبی پناه می بردند. سگ از امسایهشان مانده بود. وقت آنها رفتند، مامت سگ را نزده خودش آورد. گاهه که دلش تنگ می شد، با سگش گپ می زد. الان سخت اصابانی بود. با خودش گپ می زد، اشیای دکان را تا و بالا می کرد. این را آنجا بگذار، آن را اینجا. زمستان بود و خروارهای برف. دکانش پل از اشیای کهانهی منازل مردم بود. هرچی می گفتی یافت می شد، بغیر از شیر مرغ و جان آدم. همه چیز کهانه، رنگ رفته، شکسته و ریخته و خاکا لود و دود زده بودند. خدا می داند که صاحبانشان همین حالا در کجاها آواره و سرگردان می گردند. شاید زنده شاید مرده. می خواست به دکانش سر و سامانه بدهد. نظم بدهد و از دکان دلتنگیهایش را بیشتر می ساخت. چیزی را بر می داشت و جای دیگری می گذاشت. فکر می کرد که منظم شده، اما باز هم می دید که همان بینظمی است که بود. چاره نیست دکان کنفروشی دیگر چی نظم می خواهد. نظمش همین بینظمی است. سالها بود که می خواست دکانش را سر و سامانه بدهد. ارچی می کرد، سوده نداشت. اما انتور بود که بود. مرده که از جرمنی آمده، همین خریدار خانه، سر دلش ریخته بود. هر روز می آمد. تنها نمی آمد. کسی را هم با خودش می آورد. از شناخته ها و هم کوچگیهای ما آمد. وقت به اینها می اندیشید، گیچ می شد. به خیالش می آمد که اینها را به خواب می بیند. عجیب زمانه شده. در این شهر غریب تر از من کسی را نیافتند. من خانه هم را نمی فروشم. من این خانه را با جانم نگهداری کردم. مرگ و مردن و راکت و کشته شدن را قبول کردم. از جای انتکان نخوردم. بخاطر همین خانه. همین خانه. خانه هم. خانه هم. چند روز بعد مسافر ها می آیند. نه. نه. کسی پیدا شود و من را از این جنجال برهاند. ای خدا. غذبناک هرسو می دید. بادر و دیوار جنگ داشت. به چیزهایی که به پایش بند می شدند دشنام می داد. از پوچه بایی زغال و چوب سخته می آمد. دوکاندار ها منقلهایشان را روشن کرده بودند. عبدالپیندوز. نسیر زغال فروش. نسروی نسوار فروش. و کمال بایسکل ساز و همه. داستان خانه مامد کور سر زبانها بود. همین حالانی دوکانداران در باره ماجرای خانه و گپ می زدند. یکی از دوکاندار ها می گفت. ها من به جای مامد کور می بودم. خانه را به همین آدم می فروختم و می رفتم و در جای دیگر خانه می خریدم. این مامد کور راستی که دیوانه هست. دیگرش می گفت. آن جرمنی والا هم کم از مامد کور نیست. شلست که خانهش را پس می گیره. نمی دانیم این خانه اطمی گنج داره که ما از او خبر نداریم. اناز هم از آسمان داندان برف می آمد. باریدن برف هم روی دلش ریخته بود. یک هفته می شد که هی می بارید و هی می بارید. دلش یخ نکرده بود. برف تازان و والا آمده بود. سردی، هوا، برف پاک کردنهای پی در پی، تیت و پرکی دوکان بلدی رفتن پی در پی، جانش را برلبش رسنده بود. آمده از خارج با یک بوجی پول و آل می خواهی که خانی مره بخورد؟ خواب دیده، مگر مامد نباشد که او به این آرزویش برسد. هر رنگش را دیده بودیم. این رنگش را نه. عجیب دنیایی شده. می آین و می گن که خانت را باید به من بفروشی. خانه پدری استخان پدر است. یک همین مانده که استخان قبر پدر را هم بفروشیم. هرچند غالمغال و داد و آویلا می کرد، آن مردک از تصمیمش بر نمی گشت. آزروزادی می کرد که خانه را با او بفروشد. عجیب آدم است. وقت داد و بیداد می کنم، آرام آرام مثل یک بوم به سویم نگاه می کند. نمی خندد و نچیزی می گوید. وقت غالمغال من تمام شد، باز آزور کنان می گوید. ده ازار دیگر هم بالا. آزور می کنم، زاری می کنم، پیش روید خم می شم، زیر پایید می افتم. مامد گفت، تخت دیوانه هستی مردکه؟ چقدر بگویم؟ چقدر داد بزنم؟ کاکا جان، قربان سرت، این خانه جانم است. من در این خانه تولد شدم، این خانه از پدرم منده است. من در این خانه کلان شدم، زیر سایه درخت توتش بزرگ شدم. بر سر بامهایش کفتر بازی و گودی بازی کردم، در جوه آبش آب بازی کردم. هر سنگ و کلخش، در و دیوارش، بام و شامش برای من مثل طلاست. فردا همه پس می آیند، مادرم، برادرم، خوهرم. همسایی ما هم می آیند، سنوبر گفته بود که یک روز پس می آیند. خدا می داند حالا کجاست؟ در کدام کمپ، زیر کدام خیمه، یکی می گوید در پشاور هستند، دیگری می گوید ایران رفتند. هی هی، در بگیده جدایی، آوارگی. روی بام که گودی پران بازی می کرد، به سنوبر یک دل نی، ست دل باخته بود. وقتی سنوبر، کالاها را روی تناب می انداخت، چی تار می داد و یک نگاه، یک تار می داد و باز یک نگاه، و ناگهان می دید که از گودی خبره نیست. رفته بود دور و دورها، بسیار دور. نه، اختیار این خانه که تنها به دست من نیست. آنها هم مثل من و تو مهاجر شدند و رفتند. من نرفتم. گفتم کشته هم شدم در این خانه می مانم و از این خانه نگهبانی می کنم. اختیار دلم که در دست خودم نیست. درخت توت وسط حولی، جوی آب روان که از وسط حولی می گذرد. بعد از خانه امسایه، از خانه سنوبرشان می گذشت. کشتگک بازی ها یادش آمد. از کاغذ کشتگک های کوچک می ساخت. میانه جوی آب رها می کرد و آن طرف دیوار سنوبر آنها را می گرفت. ویا بر سر درخت بالا می شد و سنوبر هم بر سر درخت خانهشان می بر آمد. و بعد به بحانه توت توت سویه هم می دیدند و می دیدند و این نگاه کردنها با فریادهای مادرهای هر دویشان می آمیخت. از درخت پایین شو، جوان مرگی، می افتی، پایت می شکند. مادرها می گفتند اما گوش های شنوا کجا بودند؟ مامد آه کشید و ته دل گفت. از غسه مردیم. چی وقت می آیی؟ سنوبر چی وقت؟ قسمت دوام این داستان را در برنامه آینده خدمت شما پشکاش میکنیم. موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی سرود دل نوازی بود. امیدوارم که دوستای شنونده ما هم از شنودن سرود خوششان آمده باشد و برکت گرفته باشند. بله، واقعاً که سرود بسیار جالبه بود. بله، خب دوستای نهایت محرمان حالو بین که دیگه بخش از برنامه با پارچشیر از شاعر گران مایه قراش داغی گوش بدیم که عنوانش است در ره هست. در ره هست. مجده ها آمد که یارم در ره هست. آن که بینشیند کنارم در ره هست. بار سنگین بود بر دوش من خود بیرد آن که بارم در ره هست. کوه ایمان آمدم در پای عشق آن که بخشیده و قارم در ره هست. باغبان جان به زودی میرسد همگله به مرگ و خارم در ره هست. لایق ما در دو عالم کار نیست آن که میگیرد بکارم در ره هست. گرچه ما را دادا جام انتظار آن شراب به خمارم در ره هست. تابکه ای در چاه زلت حالیا آفتاب افتخارم در ره هست. موج زلفش روز ما را تیره کرد روح ماه شام تارم در ره هست. در خزان غم نمیمانم دگر زان که شادی بهارم در ره هست. تا که آمد نام ایسا دل بگفت مجده پروردگارم در ره هست. شما برنامه از هر گل برگره میشنوید. اگر شما میخوایید که امرای ما به تماس شدید شما میتونید از طریق شماره تلفون 001-541-550-721-31 همرای ما به تماس شدید. خوب مرورد جان. فکر میکنم که حال بخش غذای روزانه فرا رسیده. چطور؟ بله آقای شاید. بخش غذای روحانی. خوب دوست های گرامی. در برنامه گذاشته در بخش نان روزانه در مورد از ای گب زدیم که آیا نجات به وسیل اعمال انسان به دسمه های یا به وسیل فیض خدا. در ای برنامه میخواییم باز هم صحبت خود را در ای زمینه ادامه بدیم و بود دیگه نجات را برسی بگیریم. اگر به فصل ده همه کتاب رومیان مراجعه کنیم متوجه میشیم و میبینیم که پولیس به وضاحت بیان میداره که نجات توسط ایمان به ایسای مسیح منحیص خداوند و صاحب زندگی به شخص داده میشه. بیاین که امی بخشم مستقیم از کتاب رومیان از فصل ده هم از آیه نو تاده را بخانیم که چی میگه. توجه کنین. اگر با لبان خود اعتراف کنید که ایسا خداوند است و در قلب خود ایمان آوری که خدا او را پس از مرگ زنده ساخت نجات خواهی یافت. زیرا انسان با قلب ایمان میاورد و نیک محسوب میگردد و با لبهای خود به ایمانش اعتراف میکند و نجات میابد. آمین. بله. خب اگر به ای دو آیت که شما او را بخانش گرفتین دقیق کنیم در اونجا ما دو حصله میبینیم. ای دو حصل چی هست؟ ای دو حصل یکیش اعتراف و دوگیش ایمان هست. خب واضح است که شخص در مسیر شناخت بیشتر حقیقت و واقعیت نکات دگه هم است که او را فرا بگیره. مگرم برای نجات هر کسی که میخوای نجات پیدا بکنه و او را به دست بیاره لازم است که تذک کنه که ایسا خداوند و همزاد خدا است. او در جسم ظاهر شد. زندگی کد. بخاطر عمرزش گناه های بشر بروی سلیب مرد و پس از مرگ زنده شد. و زنده ی جاویدان است. امسان با پذیرفتنی واقعیت ها از قلب. خدا او را از قلم روی ظلمت و تاریکی بینون میاره و به پادشایی پسر خود منتقل میکنه. بله و از خدا بخواهیم تا ذهن و قلب معترف داشته باشیم. تا واقعیت های کلام او را درک کنیم و بفهمیم. و به حقیقت مسیحی پی ببریم که او کی است. بله. در رساله کولیسیان در فصل اول داعیات دوازده تا چارده چونین میخانیم. پیوست خدای پدر را شکر کنید که شما را لایقان گردونید است. تا در سرنوشت که در عالم نورانی در انتظار مقدسین است سهم داشته باشید. او ما را از چنگ نیرومند ظلمت رهانید و به پادشاهی پتر عزیزش منتقل ساخته است. خدا به وسیله او ما را آزاد ساخته است و گناهان ما را آمرزیده است. بله. باید یاد آور شویم که آن چی به وسیله ایسا برما فراهم شده هده اقل از دو جنبه برخوردار است. اولی که او یعنی ایسا جریم تمام گناه های ما را پرداخته و تمام گناه های ما را برطرف کده. و دومی که او نیکی و عدالت برما محیه کده. اگر گناه از حساب ما پاک می شد و چیزی به حساب ما گذاشت نمی شد نمی تانستیم با دست خالی راهی آسمان شویم. اما کسایی که به مسیح ایمان میارن نتنها گناه از حسابشان پاک می شد بلکه نیکی مسیح به حسابشان گذاشت می شد. و به این خاطر می تانن به آسمان برن. به این ترتیب توسط ایمان آنچه را که مسیح برما محیه نموده دریافت می کنیم و می تانیم به آسمان بریم. کلام خدا ایتون می فرمایه بیدون ایمان محال است که انسان خدا را خوشنود بسازد. بله خب شنم دیگه گرامی اگر شما ایتون احساس می کنین که با اعتقاد بر اعمال نیک و انجام کارهای خوب که مردم ما را به خاطر انجام و تحسین می کنن می تانین به آسمان برین کفایت خواد که یک بار به قلب خود مراجع کنیم و به ندای اعمالتان توجه کنین. این ندا با وضاحت به شما بیان می داره که اعمال شما نمی تانه شما را به آسمان برسانه. بگم شنم دیگه با دیانت نامید نشین چون ما خبر مسراتبخش بر شما داریم. ای خبر مسراتبخش بر شما آرامش و صبح بالی را برمغان میاره. ای خبر مسراتبخش ای از که ایسای مسیح آنچی را که برای رسیدن شما به آسمان باید انجام می شد انجام داده تا شما بتانین از رای ایمان بکار و ره سپاره آسمان چویین. اگر ممکن می بود که انسان از رای اعمالش به آسمان برسه هیچگاه مسیح جلال و شکوه آسمانیشه با یک طرف نمیگذاشد و به این جهان خاکی ما نمی آمد. مگر خوشبختانه او به این جهان آمد تا بروی سلیب بیمیره و به این ترتیب جریمه گناه شما را بپردازه. بیاین از تن قلب شکر خدا را به جای بیاریم بخاطر کار مسیح که بخاطر ما گناکارا انجام داد. دنجیل یوحناد فصل دهام دا آیات پانزه و عشده ایسای مسیح چونین می فرماید. من جان خود را در راه گسفندان فدا می سازم. هیچ کس جان من را از من نمی گیرد. من به ميل خود آن را فدا می کنم. بله شنانده عزیز شما در مورد چی فکر می کنین؟ آیا ای بجا و منطقی نیست که کسی که بخاطر گناهای ما جان خود را فدا کد به او اجازه بتیم که حاکم زندگی ما باشه؟ بیاین که از مسیح بخواییم تا در زندگی رهبر و پیشوهای ما باشه. بخاطر که اول او ما را محبت کد. قدم نخست جوانمردی را او پیش کد. بخاطر بهبودی زندگی روحانی ما او خود قربانی کد. چون او جوانمرد هست. بیاین که ما هم جوانمردانه با ایمان به او اعتماد کنیم و از او دعوت کنیم تا حاکم قلب و ذهن و روان ما باشه. پس به امی امیدواری برنامه ای نوبت خدا به پایان میبریم. تا برنامه آینده که بازم در خدمت شما خواهیم بود تمام شما دوستایی گرامی را به خدای مهربان میسپاریم.