بود بهرت زندگانی تاریک
اگرتو چشم بینا نباشد
اگر صورت داری لیک سیرت
صورت را بی سیرت زیبا نباشد
چگونه سیرآب گردی به قطره
اگر برای تو دریا نباشد
چگونه ره را یابد آدم کور
اگر در دست او عصا نباشد
بگفت مزد هر گناه مرگ است
کسی نیست که او را گناه نباشد
دگر هیچ کس ندوزد چشم به سما
اگربهرش ره فردا نباشد
چو دردمندی بیا نزد او ای دوست
که غیر از او دگر دوا نباشد
نگذارد ترا او هرگز تنها
دیگران را چنین وفا نباشد
بیا ای دوست تو هم در جمع ما
آنکه با ما نیست از ما نباشد
روم من از پی مسیح هر روز
چو زنده است او را فنا نباشد
کنم هر دم با او زندگانی
دل من از خدا جدا نباشد
دگر بر من نکند حکم دنیا
چو مالک دل رویا نباشد
( ر .ج )