ما بسا دانسته کردیم اشتباه لب نهادیم بر لب جام گناه
خلق را نقاش بخت خویش دان خالق رنگ سپید است و سیاه
کلبه بی نان اندر ملک جم میکند نفرین به کاخ پادشاه
نا توان است هر که او دل بشکند گرچه کوهی را کند مانند کاه
هر که بیند دلبرش را در زمین ننگرد بر آسمان و روی ماه
هر که بر موری نبخشد دانه ای خرمنش را میبرد طوفان آه
نام او گردد تلف از هر طرف اگر که مردم را هدف گیرد سپاه
افگند خود را به چاه غم چه زود هر که زود عاشق شود با یک نگاه
دولت و ملت اگر گردند یکی مملکت گردد چی خوب و دلبخواه
کی به منبر میرود هر واعظی گر خدایش را همی گیرد گواه
سر بسر سختی بپایان میرسد سر اگر برگشت بر آغاز راه
( فراچه داغی)