ابراهیم - افغانستان

  ۱۰ دقیقې

  ۲۶ اګست ۲۰۱۹

ډاونلوډ

برنامې متن / سرود متن

 د مصنوعي استخباراتو له لارې نقل کول

ما برای شما قصه می کنم که چطور به ایسای مسیح ایمان آوردم و مسیحی شدم. نام ما ابراهیم است. ما وقتی که طفل کوچک بودم، مادرم دست من را گرفته به مسجد می برد. در اونجا ما خاندن و نوشتن و حفظ کنن آیات کتاب دینی را یاد گرفتم. وقتی که شامل مکتب شدم، درسی که در مسجد یاد گرفته بودم اون را به شوق زیادتر ادامه دادم. در جلسات صوفیه دی ما شرکت می کنم. در این جلسات بر علاوی ذکر و تکرار اوراد دیگر این کلمه را زیاد ورت می کنیم که ای پیغمبر بمکو مکو. این جمله را ایقدر تکرار می کنیم که از خود بی خود می شدیم. یک روز بعد ازی که نماز شامل به جماعت خاندم، دو نفر به طرف من آمدن و خدا به من معرفی کدن. من در اونا یک مهربانی خاص دیدم که از دل می خواهند خدا را خوش بسازن. اونا من را به دوستهای خود معرفی کدن و به این ترتیب شامل جمعیت اونا شدم. این جمعیت که محوظ به اونا بودم من را به خاندن و تحقیق کدن حقائق تشویق کدن. این تشویق اونا من را به جایی رساند که آله هستم. در این موضوع من واقعا مدیون اونا هستم. اما یک روز یک دوست پدرم برش گفته بود. ابراهیم یکی از نتاقای گروه سونی افراتیست. او در تمام جلسات مخفی و علنی اونا شرکت میکنه. من بسیار تحجب کدم بخاطر که این آدم که به پدرم شیطانی کده بود من را زیاد تشویق میکد که شامل گروه اخوان المسلمین شمم و مبلغ اوامر دینی و شریع باشم. وقتی که این راز من افشا شد پدرم من را بارها تحدید و نصیت کد. او امیدوار بود که من فکر خود را تبدیل کنم و از اون گروه افراتی خارج شوم. تصادفا جاسوسی که در بین ما بود تمام کارهای جمعیت ما را به پولیس افشا کد. این جاسوس حتی ماویز های تحریکامیز من را سپ کده به پولیس داد. پدرم وقتی که از این موضوع خبر شد بسیار پریشان شد. او من را زیاد لط کد و یک دندان من را شکستاند که دیگه امرای جمعیت اخوان کار نداشته باشم. هنوز هم یک دندان پیش روی من شکسته و یاد دورانیست که با گروه اخوان بودم اما من در راهی که روان بودم از او دست بردار نبودم. وقتی که در باری دین خود تبلیغ میکدم پیش خود یک هدف داشتم. هدفم ای بود که تمام دوستای مسیعی خود را به دین خود بیارم که همه ایشان به جنت رفته بتانن. اگر کسی در او وقت از من سوال میکد که نظرم در باری مسیعی ها چیست جوابم حتما ای بود که اونا کافر هستند و چند خدا را پرستش میکرند. مسیعی هایی را که در مکتب او یا در منطقه خود میشناختم کوشش میکدم که با اونا تماس پیدا کنم و به این ترتیب اونا را قانی بسازم که مسیعیت را ترک کده دین ما را قبول کنند. در این وقت یک شوق عجیبی برمه پیدا شد که اول دین مسیعیت را خوب مطالعه کنم بعد از او برزدش کار کنم. کوشش به مطالعه مسیعیت کدم و کتاب های زیادی را خاندم. وقتی که زیاد مطالعه کدم در باری دین خودم برم شک پیدا شد و به مطالعه خود ادامه دادم که بتانم حقیقت را برخود معروم کنم که کدام را راه رسیدن به حقیقت هست دین ما ویا مسیعیت. مدت دو سال سرگردان بودم. چندین دفعه تصمیم گرفتم که دیگه کتابهای مسیعی را مطالعه نمی کنم و صرف کتاب دینی خودم می خوانم و خودم از تشویش و شک خلاص می کنم. این کار را کدم خودم از مطالعه کتابهای مسیعی خلاص کدم و می خواستم پیروی واقعی اللہ باشم. اما خدا مرا تنها نموند. روح القدسی و مرا در خواب به حرکت آورد. هر دفعه که خواه می شدم ویژدانم بیتاب بود. اکثر شوا نمی تونستم خواه شوم. از خود سوال می کدم که اگر پیغمبر ما برگزیدهی پیغمبر هاست چرا در روز آخرت بعیوز مسیعی به حیث قاضی آدل برعدانت نمی همد. اگر او به حیث قاضی آدل برعدانت می همد او نشانه قیامت بود نه یسای مسیعی. چرا مسیعی مقام بسیار بالا در تمام پیغمبران داره و حتی او مرکز تاریخ است. مثلا وقتی که در باری یک واقعی تاریخی صحبت بیکنیم می گیم که پیش از میلاد مسیعی و بعد از میلاد مسیعی. از خود سوال می کدم ایسا پسر مریم ایقدر جلال و عزمت تو در چیست؟ از متعالیه انجیل فهمیدم که مسیعی کلمه خداست. انجیل که در اصل به زبان یونانی نوشته شده در باری یسای مسیعی می گه او کلمه است. یعنی ذهن نوشته شدهی خدا. مسیعی ذهن خداست. خدا و ذهنش یکی هستن. هیچ کسه نمی تانیم از ذهنش جدا کنیم. مسیعی کلمه مجسم شدهی خداست که به شکل انسان در میان ما ظاهر شد و ما انسانها او را در جسم دیدیم. تمام ای افکار جنگی را در ذهنم به وجود آورده بودند. من دعا می کدم ای خدا حقیقت را به من نشان بتی. هرچی حقیقت باشه من تا که زنده هستم از او پیروی می کنم. من ای قدر به ای دعا ادامه دادم که یک شویسای مسیعی در رویا در خواهب ما ظاهر شد و با صدای مهربانش به من گفت ابراهیم من تو را دوست دارم. من به محبت بپایان مسیعی و قربانی شدن او به روی سلیب فکر کدم. بلاخره در حاله که عشقا از چشماییم جاری بود گفتم. ای مسیع خدا من تو را دوست دارم. می فهم که تو اول و آخر هستی. تو خداوند جاویدان هستی. تو ابتدا و انتها هستی. چند هفته بعد در شش سپتامبری ۱۹۸۷ مسیعی من در یک خانه تحمید دیافتم. در حقیقت تحمیدم دومین تاریخ تولدم بود. آل شانزده سال از که مسیعی هستم. من به خانمون گفتیم که وقتی که مردم سر سنگ قبرم نوشته کنن. مسیع پیروز هست. یکی از دوست هاییم یاداشت های من را دوزدی کده به گروه اخوان المسلمین که پیش وضعشان بودم دادن. اونا یاداشت های من را فوتوکاپی کده در بین ده ما تقسیم کده. ای ده دی و قوم یک ننگ و شرم کلان بود که من دین خدا ترک کده مسیعی شدیم. فامیلم و خصوصا مادرم از شرم به طرف مردم و خیش قوم ما سر بالا کده نمی تانستن. هیچیز به اندازه شرم و خیجانتی فامیلم و بخصوص مادرم دل من را نشکستانده بود. اما من چی کده می تانستم؟ من واقعا مادرم را بسیار زیاد دوست داشتم. اما نمی تانستم به خاطر او منکره حقیقت مسیع شدم. مادرم یک دفعه با بوتهای خود پسرم زد و یک دفعه کالای سیاه پوشید و گفت ای ماتم وفاتهی مرگ بچی ابراهیم است. به این ترچیب او مرگ من را در بین مردم ما اعلان کرد. یک دفعه تمام مردم از خیش قوم و بیگانه جمع شدن که من را شکنجه و لط کدم مجبور بسازن که از عیسای مسیح انکار کنم و پیروی دین اجداد خود شدم. مادرم پیش روی اونا به خاک خود را انداخت و به اونا التماس کرد که به من غرز نگیرند. اگرچه او مردم از سر مادرم تیر شدن می خواستن من را لط و کوب کنند اما در این وقت یکی از ریشتفیدهای دیه ما آمد و من را از گیری از اونا خلاس کرد. خدا را شکر میکنم که او هر وقت من را محافظت میکنه. بعد از او تمام دوستهایم از من دوری میکدن. اونا فکر میکدن که من باعث بدنامی اونا شدم. به خاطری که مردم من را نکشن حتی شوها و روزها را در معمولیت پولیس تیر میکدم. یک دفعه مردم به دوری خانه ما جمع شدن میخواستن خانه ما را بسوزانند. اما اونا از سوزاندن خانه ما اونسرف شدن و عوض تمام کتاب های من را گرفته سوختاندن. وقتی که در خانه می بودم هر روز چار صبح با صدای گریه مادرم از خواه بیدار می شدم. او با گریه از خدا میخواست که من را به دین اولیم پس بگردانه. مادرم برم بسیار عزیز هست. اما یک کسی دیگه هست که نسبت به مادرم او را زیادتر دوست دارم. او عیسای مسیح هست. اگر او را نسبت به هر چیز در این دنیا زیاد دوست نداشته باشم، حق ندارم که در اون سهم داشته باشم. مادرم به هر چیز و هر کار دستت که من را به انکار کدن مسیح وادار کنه. او پیش جادوگر ها و فالبینا میرفت و از اونا تقاظای کمک میکد. او کتاب دینی خود را میخوند و دعا میکد. اما هیچ چیز نتانست که من را از مسیح جدا بسازه. من به نام عیسای مسیح دعا میکدم و از او تقاظای قوت به کمک میکدم. یک روز یک جادوگر به مادرم گفته بود. بچه اطراحی که در اون روان هست، هیچ وقت او را ترک نخواد کد. خداوند کارهای عجیبی را در زندگیم انجام داده و انجام میته. هر وقت که این کارها را به یاد خود میارم، روح هر قوت پیدا میکرم. خدا حتی یک لحظه هم من را تنها نمونده. واقعا خداوند ما عیسای مسیح دوست وفادار، نجادهنده، رفیق سمیمی، در وقت سختی و مشکلات قلغی مستحکم ماست. جلال بر عیسای مسیح. آمین. برادر شما، ابراهیم.