27 September 2016
در یکی از کلیسا ها قرار بود که کشیش جدید معرفی شود. این کشیش، خود را شبیه یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده آراسته مینماید.
روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود…
خودش ماجرا را این طور قصه می کند: « نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به بسیاری ها سلام دادم، اما فقط سه نفر ازاین همه جمعیت جواب سلام من را دادند… به بسیاری ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس حاضر نشد یک پول به من کمک کند… سپس وقتی رفتم در چوکی در قطار اول بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که در آن جا نشینم و در قطار های آخر بنشینم.»
به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند، تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند و این مرد فقیر از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به سر ستیژ کلیسا دعوت می شود… مردم با دیدن او سرهای شان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند: « گرسنه بودم، غذا دادید… تشنه بودم، آب دادید… مریض بودم به عیادتم آمدید…» بسیار ی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند… خدا به فکر جمعیت نیست، خدا به فکر دستی است که کمک میکند، قلبی که محبت میکند، چشمی که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود.