کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش نشست. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران باز کردند. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه ور که در جمع بعد چه ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!” همه با عجله کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “ از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.”
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.” نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره ها راه یافت و آثارش اندک، اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، صدای رعد برخاست و صدای ماشین های هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم اکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب در چهره اش نمایان شد ؛ سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان میکردند که آیا از این سفر جان به سلامت خواهند برد. نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد ؛ آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می بست، و سپس باز میگرد و دوباره به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه، در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش، به خواندن کتابش ادامه میداد.
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می خواست این آرامش که دخترک داشت بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا از این طوفان هراس نداشت در صورتیکه همه هراسان بودند دخترک به سادگی جواب داد، “چون پدرم بیلوت بود؛ او مرا به خانه در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او بیلوت ماهری است.” گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب.
خیلی از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانواده گی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.
همه اینگونه حالت را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین محکم بودن به مراتب آسان تر از آن است که روی هوا، در آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم…