19 July 2013
اینجانب غلام حیدر رحیمی، متولد شهر تاریخی هرات در سال ١٣٥٦ خورشیدی، در یک خانواده مذهبی بدنیا آمدم. چشم باز کردن من همراه بود با اواقعۀ هفت ثور در افغانستان و حملۀ روس به سرزمین من.
مادر خود را که در اولین سالهای زندگی، در اثر بمباران هواپیماهای شوروی، با تعدادی از اعضای خانواده از دست دادم و بی مادری بزرگترین کمبود و غم من از همان دوران کودکی بود.
تا اینکه هفت ساله شدم و پدرم که از بزرگان قریه بود رابطۀ خوبی با مولوی مسجد داشت و چون مولوی از منطقۀ ما نبود، بیشتر اوقات را در منزل ما سپری می کرد و پدر همیشه به او سفارش می کرد:« این بچه تحویل شما، باید یک انسان مومن، نماز خوان و حافظ قران تحویل من دهی.» چون پدرم کمک مالی به او می کرد، او نیز متقابلاً احساس دَین میکرد و تلاش می ورزید تا انتظار پدر را بر آورده کند. ولی من چیزی نمی فهمیدم و او همیشه از دست من پیش پدر می نالید و به او می گفت که پسر تو «نمی تواند که اعمال نیک انجام بدهد» و من همیشه مورد تمسخر پدر و اطرافیان قرار داشتم، تا اینکه به سن جوانی رسیدم و دیگر جنگ با شوروی تمام شده بود و حالا جهادیان بودند که به جان هم افتاده بودند و به دلیل جهادی که در مقابل شوروی انجام داده بودند هر کدام سهم بیشتری می خواستند.
جهاد، کلمه ای که هرگز آرزوی تکرار آن را ندارم، چون تکرار آن یاد آور تباهی کشور و مردم ماست و در اثر اختلافات آنها بود که اسلام طالبانی به وجود آمد .
پدر من هم در دوران آنها بطور غم انگیز از بین رفت. دیگر هیچ دادرسی وجود نداشت که بتواند در این دنیای پر از ظلم، عدالت را بر قرار کند و من به یک انسان ناامید، بی پناه و افسرده تبدیل شده بودم. احساس تنهایی می کردم و زندگی در این دنیا را ظلم بزرگی در حق خود می دانستم. چون از بدو تولد به غیر از ظلم، تمسخر و بی عدالتی چیز دیگری را نه دیده بودم.
سر تان بدرد نیاید، سلطۀ طالبان هم تمام شد، دیگر من تنها نبودم و در دنیای گنگ و بی ثمر خود، شریک پیدا کرده بودم، یا به عبارتی دیگر، عروسی کردم و برای اولین بار در زندگی، هدف پیدا کردم، آن هم سیر کردن خانواده و دیگر هیچ.
در سال ١٣٨٥ خورشیدی بود که نیمۀ روشن زندگی من آغاز شد. من با یک تن از برادران بنام « فواد » آشنا شدم. فواد مسیحی بود، بعد از آشنایی با آنها تفاوت های بسیاری را بین آنها، خود و دیگران یافتم. من که تا آن دم نتوانسته بودم خیلی از چیز ها را قبول کنم، نمی دانم چه شد که موعظه های آنها در من اثر کرد و در حقیقت اولین معجزۀ خداوند در زندگی من رخ داد و همان طور که کلام خدا میگوید: « اما آنانی که از جانب خدا برای دریافت نجات دعوت شده اند چه یهودی و چه یونانی، خدا چشمان شان را گشوده تا ببینند که مسیح قدرت عظیم خدا و نقشۀ حکیمانۀ اوست، برای نجات ایشان.» (اول قرنتیان فصل ١ آیه ٢٤) توانستم بدون هیچ گونه فلسفه و فرمول پیچیده ای زندگی خود را به دستان پرتوان خداوند ما عیسی مسیح بسپارم و مژده نجات را دریافت کنم.
کلام خدا می گوید: « تمام نقشه های را که انسان برای رسیدن به خدا طرح می کند هر قدر هم حکیمانه جلوه کند باطل خواهم ساخت و فکر و نبوغ خردمندان را نابود خواهم کرد.» (اول قرنتیان فصل١ آیه ١٩) و در آیه ای دیگر می گوید: «زیرا خدای حکیم صلاح ندانست که انسان با منطق و حکمت خود او را بشناسد بلکه او خود به میان ما آمد و همه آنانی را که به پیام او ایمان آوردند نجات بخشید یعنی همان پیامی که مردم دنیا چه یهودی و چه غیر یهودی آن را بی معنی و پوچ میدانند.» ( ول قرنتیان فصل١ آیه ٢١).
بعد از مدتی آنها از افغانستان خارج شدند و نتیجۀ سفر آنها برای من فیض و رحمت به همراه داشت و خداوند آنها را وسیله ای قرارداده بود، برای نجات گوسفند گمشده اش. از خداوند خواستم که این بندۀ گناهکار را ببخشد و خداوند را به عنوان نجات دهنده ام قبول کردم. بعد از آن احساس سبکی و آرامش میکردم، گویی بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.
من خدای حقیقی را یافتم و قلبم پر از شادی بود. به تمام سوالهای بیشمار خود پاسخ یافته بودم و می خواستم جواب همه را بدهم و تصمیم گرفتم مژده نجات را به خانواده ام برسانم و آنها را از ایمانم مطلع کنم ولی بعد دچار مشکلات فراوانی شدم، من تا دو سال زندگی تلخ و پر خطری را تجربه کنم که بدترین قسمت آن جدایی از زن و بچه ام بود. گویا قسمت بود این اتفاقها بیفتد تا من روز به روز در ایمان خود پخته شوم. مشکلاتی که در گذشته و بعد از ایمان دار شدنم تجربه کرده بودم، نفرت شدیدی از همۀ آنها در قلبم خانه کرده بود. من در آن دو سال بار ها به مرز نابودی رسیدم ولی همیشه، دستی از من نگهداری می کرد و نمی گذاشت که این مشکلات بر من چیره شود و همیشه چراغ امید را در بدترین شرایط در دل من روشن میکرد.
وقتی به یاد کار خداوند ما عیسی مسیح می افتادم که برای نجات همه انسانها انجام داد، برای رهایی از نفرت آنهایی که در قلب داشتم، از خداوند یاری خواستم. چون این کار بدون یاری خداوند امکان پذیر نیست و باید اعتراف کنم که تهی شدن این نفرت از قلبم، سخت ترین تجربۀ زندگی ام بود. فقط با کمک خداوند است که قادریم چنین کاری انجام دهیم چون خداوند معلم ماست و ما همچون مومی در دستان او، و او خوب می داند به کدام قسمت های این موم فشار بیشتری وارد کند. او ما را به شکل مناسب در میاورد، اگر ما این اجازه را به او بدهیم و بالاخره با ایمان آوردن به عیسی مسیح دگرگونی عظیمی در زندگی من به وجود آمد، طوری که زیربنای فکری، رفتاری و حتی طرز صحبت کردن من تغییر کرد، و خلاصه اینکه انقلابی در زندگی من بوقوع پیوست.
امیدوارم با این شهادت برادر کوچک شما، تمام مردم دنیا و بخصوص مردم ستمدیده افغانستان، از اسارت تاریکی رهایی یابند، تا بوسیله ایمان به عیسی مسیح در های آسمان بر روی آنها باز شود و خداوند بند های شریر را از دست و پای آنها باز کند و فیض و برکات خود را بر آنان، در هر کجای دنیا که هستند نازل کند. در پایان ما ایمان داران باید افتخار کنیم؛ البته نه به خود بلکه به کاری که خداوند برای نجات ما انسانها بروی صلیب انجام داد.
فیض و برکت خداوند همراه شما باد.
برادر ایمان دار شما غلام حیدر رحیمی